آخرین اثر چاپنشدهی سهراب سپهری به نمایشگاه میرسد
کتاب نقاشیهای دیدهنشدهی سهراب سپهری به نمایشگاه کتاب میرسد.
کتاب جدید سهراب شامل نقاشیهای دیدهنشدهی او، که پیشتر از چاپش اطلاع داده شده بود، به گفتهی پروانه سپهری - خواهر سهراب سپهری - طبق آخرین اطلاعی که به او داده شده است، توسط نشر فرهنگستان هنر در نمایشگاه کتاب عرضه خواهد شد.
کتاب یادشده که با نقد جلالالدین سلطان کاشفی همراه خواهد بود، 53 نقاشی این شاعر و نقاش معاصر را شامل میشود، که در اختیار خانوادهی او نبودهاند.
پروانه سپهری در عین حال گفت: البته آدم تکلیفش را با ناشر دولتی نمیداند؛ میگویند از انتشار کتابها خبر میدهیم، اما فراموش میکنند.
او همچنین متذکر شد که سهراب سپهری اثر چاپنشدهی دیگری ندارد.
همچنین تعدادی از آثار این شاعر تجدید چاپ میشوند: «اتاق آبی»، مجموعهی نوشتههای سهراب سپهری، توسط نشر سروش برای چاپ هشتم و «هشت کتاب» (چاپ اول 57) نیز که مرتبا تجدید چاپ میشود، توسط نشر طهوری برای چاپ چهلو پنجم آمادهی انتشارند. این کتاب البته در قطع جیبی نیز چاپ شده است.
«هنوز در سفرم»، شامل آخرین نامههای سهراب به همراه برخی شعرهایش، و «نقاشیها و طرحها» از دیگر آثار سپهری هستند.
سهراب سپهری در پانزدهم مهرماه سال 1307 بهدنیا آمد. دورهی متوسطه را در کاشان سپری کرد و سپس به تهران آمد و در هنرکدهی نقاشی دانشگاه به تحصیل مشغول شد.
سپهری در سال 1332 به دریافت نشان درجهی اول علمی از دانشکدهی هنرهای زیبا نایل آمد. او نخستین مجموعهی شعر نیمایی خود را با نام «مرگ رنگ» در سال 1330 منتشر کرد. دو سال بعد «زندگی خوابها» را و در سال 1338 «آوار آفتاب» را منتشر کرد، که مورد استقبال قرار گرفت. از آثار او به مجموعهی کتابهای «صدای پای آب»، «شرق اندوه» (1340)، «حجم سبز» (1346)، «ما هیچ؛ ما نگاه»، «در کنار چمن» و «هشت کتاب» میتوان اشاره کرد.
سپهری هم در نقاشی و هم در شعر، اسلوب خاصی داشت. نقاشی او از نقاشی ژاپن بیتأثیر نبوده و شعرش هم از عرفان بودایی رنگ پذیرفته است. به اروپا، ژاپن و هند سفرهایی کرد و چند نمایشگاه از نقاشیهایش در ایران و خارج از کشور برپا شده است.
این شاعر و نقاش معاصر، سرانجام در اول اردیبهشتماه سال 1359 به دیار باقی شتافت و در مشهد اردهال ـ از توابع شهرستان کاشان ـ بهخاک سپرده شد.
سهراب سپهری نقاش و شاعر، 15 مهرماه سال 1307 در کاشان متولد شد.
خود سهراب میگوید :
پدر سهراب، اسدالله سپهری، کارمند اداره پست و تلگراف کاشان، اهل ذوق و هنر.وقتی سهراب خردسال بود، پدر به بیماری فلج مبتلا شد.
درگذشت پدر در سال 1341. مادر سهراب، ماه جبین، اهل شعر و ادب که در خرداد سال 1373 درگذشت.تنها برادر سهراب، منوچهر در سال 1369 درگذشت. خواهران سهراب : همایوندخت، پریدخت و پروانه.
محل تولد سهراب باغ بزرگی در محله دروازه عطا بود.سهراب از محل تولدش چنین میگوید :
سال 1312، ورود به دبستان خیام (مدرس) کاشان.
سهراب از معلم کلاس اولش چنین میگوید :
خرداد سال 1319 ، پایان دوره شش ساله ابتدایی.
مهرماه همان سال، آغاز تحصیل در دوره متوسطه در دبیرستان پهلوی کاشان.
از دوستان این دوره : محمود فیلسوفی و احمد مدیحیسال 1320، سهراب و خانواده به خانه ای در محله سرپله کاشان نقل مکان کردند.سال 1322، پس از پایان دوره اول متوسطه، به تهران آمد و در دانشسرای مقدماتی شبانه روزی تهران ثبت نام کرد.
سال 1324 دوره دوساله دانشسرای مقدماتی به پایان رسید و سهراب به کاشان بازگشت.
آذرماه سال 1325 به پیشنهاد مشفق کاشانی (عباس کی منش متولد 1304) در اداره فرهنگ (آموزش و پرورش) کاشان استخدام شد.
سال 1326 و در سن نوزده سالگی، منظومه ای عاشقانه و لطیف از سهراب، با نام "در کنار چمن یا آرامگاه عشق" در 26 صفحه منتشر شد.
مشفق کاشانی مقدمه کوتاهی در این کتاب نوشته است.سهراب بعدها، هیچگاه از این سروده ها یاد نمیکرد.
سال 1327، هنگامی که سهراب در تپه های اطراف قمصر مشغول نقاشی بود، با منصور شیبانی که در آن سالها دانشجوی نقاشی دانشکده هنرهای زیبا بود، آشنا شد. این برخورد، سهراب را دگرگون کرد.
شهریور ماه همان سال، استعفا از اداره فرهنگ کاشان.مهرماه، به همراه خانواده جهت تحصیل در دانشکده هنرهای زیبا در رشته نقاشی به تهران میاید.در خلال این سالها، سهراب بارها به دیدار نیما یوشیج میرفت.
در سال 1330 مجموعه شعر "مرگ رنگ" منتشر گردید. برخی از اشعار موجود در این مجموعه بعدها با تغییراتی در "هشت کتاب" تجدید چاپ شد.
بخشهایی حذف شده از " مرگ رنگ " :
سال 1332، پایان دوره نقاشی دانشکده هنرهای زیبا و دریافت مدرک لیسانس و دریافت مدال درجه اول فرهنگ از شاه.
اواخر سال 1332، دومین مجموعه شعر سهراب با عنوان "زندگی خوابها" با طراحی جلد خود او و با کاغذی ارزان قیمت در 63 صفحه منتشر شد.تا سال 1336، چندین شعر سهراب و ترجمه هایی از اشعار شاعران خارجی در نشریات آن زمان به چاپ رسید.در مردادماه 1336 از راه زمینی به پاریس و لندن جهت نام نویسی در مدرسه هنرهای زیبای پاریس در رشته لیتوگرافی سفر میکند.فروردین ماه سال 1337، شرکت در نخستین بی ینال تهران.خرداد همان سال شرکت در بی ینال ونیز و پس از دو ماه اقامت در ایتالیا به ایران باز میگردد.در سال 1339، ضمن شرکت در دومین بی ینال تهران، موفق به دریافت جایزه اول هنرهای زیبا گردید.
در همین سال، شخصی علاقه مند به نقاشیهای سهراب، همه تابلوهایش را یکجا خرید تا مقدمات سفر سهراب به ژاپن فراهم شود.
مرداد این سال، سهراب به توکیو سفر میکند و درآنجا فنون حکاکی روی چوب را میاموزد.سهراب در یادداشتهای سفر ژاپن چنین مینویسد :
در آخرین روزهای اسفند سال 1339 به دهلی سفر میکند.پس از اقامتی دوهفته ای در هند به تهران باز میگردد.
در اواخر این سال، سهراب و خانواده اش به خانه ای در خیابان گیشا، خیابان بیست و چهارم نقل مکان میکند.
در همین سال در ساخت یک فیلم کوتاه تبلیغاتی انیمیشن، با فروغ فرخزاد همکاری نمود.
تیرماه سال 1341، فوت پدر سهراب.
تا سال 1343 تعدادی از آثار نقاشی سهراب در کشورهای ایران، فرانسه، سوئیس، فلسطین و برزیل به نمایش درآمد.فروردین سال 1343، سفر به هند و دیدار از دهلی و کشمیر و در راه بازگشت در پاکستان، بازدید از لاهور و پیشاور و در افغانستان، بازدید از کابل.در آبانماه این سال، پس از بازگشت به ایران طراحی صحنه یک نمایش به کارگردانی خانم خجسته کیا را انجام داد.
منظومه "صدای پای آب" در تابستان همین سال در روستای چنار آفریده میشود.
تا سال 1348 ضمن سفر به کشورهای آلمان، انگلیس، فرانسه، هلند، ایتالیا و اتریش، آثار نقاشی او در نمایشگاههای متعددی به نمایش درآمد.
سال 1349، سفر به آمریکا و اقامت در لانگ آیلند و پس از 7 ماه اقامت در نیویورک، به ایران باز میگردد.
سال 1351 برگذاری نمایشگاههای متعدد در پاریس و ایران.
تا سال 1357، چندین نمایشگاه از آثار نقاشی سهراب در سوئیس، مصر و یونان برگذار گردید.
سال 1358، آغاز ناراحتی جسمی و آشکار شدن علائم سرطان خون.
دیماه همان سال جهت درمان به انگلستان سفر میکند و اسفندماه به ایران باز میگردد.
سال 1359... اول اردیبهشت... ساعت 6 بعد ازظهر، بیمارستان پارس تهران ...
فردای آن روز با همراهی چند تن از اقوام و دوستش محمود فیلسوفی، صحن امامزاده سلطان علی، روستای مشهد اردهال واقع در اطراف کاشان مییزبان ابدی سهراب گردید.
آرامگاهش در ابتدا با قطعه آجر فیروزه ای رنگ مشخص بود و سپس سنگ نبشته ای از هنرمند معاصر، رضا مافی با قطعه شعری از سهراب جایگزین شد:
اهل کاشانم.
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم، خورده هوشی، سر سوزن ذوقی.
مادری دارم، بهتر از برگ درخت.
دوستانی ، بهتر از آب روان.
و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بوها ، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
من مسلمانم.
قبلهام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مُهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجرهها میگیرم.
در نمازم جریان دارد ماه.
جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی میخوانم.
که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدسته سرو.
من نمازم را، پی «تکبیرة الاحرام» علف میخوانم،
پی «قد قامت» موج.
کعبهام بر لب آب،
کعبهام زیر اقاقیهاست.
کعبهام مثل نسیم، میرود باغ به باغ، میرود شهر به شهر.
«حجرالاسود» من روشنی باغچه است.
اهل کاشانم.
پیشهام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی میسازم با رنگ، میفروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهاییتان تازه شود.
چه خیالی ، چه خیالی ، ... میدانم
پردهام بی جان است.
خوب میدانم، حوض نقاشی من بی ماهی است.
اهل کاشانم،
نَسَبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینهای از خاک «سیلک».
نَسَبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.
پدرم پشت دو بار آمدن چلچلهها، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی،
پدرم پشت زمانها مرده است.
پدرم وقتی مرد، آسمان آبی بود،
مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.
پدرم وقتی مرد، پاسبانها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسید: چند مَـن خربزه میخواهی؟
من از او پرسیدم: دل خوش سیری چند؟
پدرم نقاشی میکرد.
تار هم میساخت، تار هم میزد.
خط خوبی هم داشت.
باغ ما در طرف سایه دانایی بود.
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه،
باغ ما نقطه ی برخورد نگاه و قفس و آینه بود.
باغ ما شاید، قوسی از دایره ی سبز سعادت بود.
میوه کال خدا در آن روز ، میجویدم در خواب.
آب، بی فلسفه میخوردم.
توت، بی دانش میچیدم.
تا اناری ترکی بر میداشت، دست فواره خواهش میشد.
تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن میسوخت.
گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره میچسبانید.
شوق میآمد، دست در گردن حس میانداخت.
فکر، بازی میکرد.
زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار.
زندگی در آن وقت، صفی از نور و عروسک بود،
یک بغل آزادی بود.
زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود.
طفل ، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه سنجاقکها.
بار خود را بستم، رفتم از شهر خیالات، سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پُر.
من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته کوچه شک.
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم.
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت،
تا سکوت خواهش،
تا صدای پر تنهایی.
چیزها دیدم در روی زمین:
کودکی دیدم، ماه را بو میکرد.
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر میزد.
نردبانی که از آن، عشق میرفت به بام ملکوت.
من زنی را دیدم، نور در هاون میکوبید.
ظهر در سفره آنان نان بود، سبزی بود، دوری شبنم
بود، کاسه داغ محبت بود.
من گدایی دیدم، در به در میرفت آواز چکاوک میخواست
و سپوری که به یک پوسته خربزه میبرد نماز.
برهای را دیدم، بادبادک میخورد.
من الاغی دیدم، یونجه را میفهمید.
در چراگاه «نصیحت» گاوی دیدم سیر.
شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن میگفت: «شما»
من کتابی دیدم، واژههایش همه از جنس بلور.
کاغذی دیدم، از جنس بهار.
موزهای دیدم دور از سبزه،
مسجدی دور از آب.
سر بالین فقیهی نومید، کوزهای دیدم لبریز سئوال.
قاطری دیدم بارش «انشاء»
اشتری دیدم بارش سبد خالی «پند و امثال»
عارفی دیدم بارش «تننا ها یا هو».
من قطاری دیدم ، روشنایی میبرد.
من قطاری دیدم، فقه میبرد و چه سنگین میرفت.
من قطاری دیدم، که سیاست میبرد (و چه خالی میرفت).
من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری میبرد.
و هواپیمایی، که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه آن پیدا بود:
کاکل پوپک،
خالهای پر پروانه،
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه تنهایی.
خواهش روشن یک گنجشک، وقتی از روی چناری به زمین
میآید.
و بلوغ خورشید.
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح.
پلههایی که به گلخانه شهوت میرفت.
پلههایی که به سردابه الکل میرفت.
پلههایی که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضی حیات،
پلههایی که به بام اشراق،
پلههایی که به سکوی تجلی میرفت.
مادرم آن پایین
استکانها را در خاطره ی شط می شست.
شهر پیدا بود:
رویش هندسی سیمان، آهن، سنگ:
سقف بی کفتر صدها اتوبوس.
گل فروشی گلهایش را میکرد حراج.
در میان دو درخت گل یاس، شاعری تابی میبست.
پسری سنگ به دیوار دبستان میزد.
کودکی هسته زردآلو را، روی سجاده بیرنگ پدر تـُف میکرد.
و بزی از «خزر» نقشه ی جغرافی، آب میخورد.
بند رختی پیدا بود: سینهبندی بی تاب.
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی،
مرد گاری چی در حسرت مرگ.
عشق پیدا بود، موج پیدا بود.
برف پیدا بود، دوستی پیدا بود.
کلمه پیدا بود
آب پیدا بود، عکس اشیاء در آب.
سایهگاه خنک یاختهها در تف خون.
سمت مرطوب حیات.
شرق اندوه نهاد بشری.
فصل ولگردی در کوچه زن.
بوی تنهایی در کوچه فصل.
دست تابستان یک بادبزن پیدا بود.
سفر دانه به گل.
سفر پیچک از این خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض.
فوران گل حسرت از خاک.
ریزش تاک جوان از دیوار.
بارش شبنم روی پل خواب.
پرش شادی از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت کلام.
جنگ یک روزنه با خواهش نور.
جنگ یک پله با پای بلند خورشید.
جنگ تنهایی با یک آواز.
جنگ زیبای گلابیها با خالی یک زنبیل.
جنگ خونین انار و دندان.
جنگ «نازی»ها با ساقه ناز.
جنگ طوطی و فصاحت با هم.
جنگ پیشانی با سردی مهر.
حمله کاشی مسجد به سجود.
حمله باد به معراج حباب صابون.
حمله لشکر پروانه به برنامه «دفع آفات».
حمله دسته سنجاقک، به صف کارگر «لوله کشی».
حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی.
حمله واژه به فک شاعر.
فتح یک قرن به دست یک شعر.
فتح یک باغ به دست یک سار.
فتح یک کوچه به دست دو سلام.
فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبی.
فتح یک عید به دست دو عروسک ، یک توپ.
قتل یک جغجغه روی تشک بعدازظهر.
قتل یک قصه سر کوچه ی خواب.
قتل یک غصه به دستور سرود.
قتل مهتاب به فرمان نئون.
قتل یک بید به دست «دولت».
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ.
همه روی زمین پیدا بود:
نظم در کوچه یونان میرفت.
جغد در «باغ معلق» میخواند.
باد در گردنه ی خیبر، بافهای از خس تاریخ به خاور می راند.
روی دریاچه آرام «نگین» قایقی گل میبرد.
در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود.
مردمان را دیدم.
شهرها را دیدم.
دشتها را، کوهها را دیدم.
آب را دیدم، خاک را دیدم.
نور و ظلمت را دیدم.
و گیاهان را در نور، و گیاهان را در ظلمت دیدم.
جانور را در نور، جانور را در ظلمت دیدم.
و بشر را در نور، و بشر را در ظلمت دیدم.
اهل کاشانم، اما
شهر من کاشان نیست.
شهر من گم شده است.
من با تاب، من با تب.
خانهای در طرف دیگر شب ساختهام.
من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم.
من صدای نفس باغچه را میشنوم.
و صدای ظلمت را، وقتی از برگی میریزد.
و صدای، سرفه ی روشنی از پشت درخت،
عطسه ی آب از هر رخنه ی سنگ،
چکچک چلچله از سقف بهار.
و صدای صاف، باز و بسته شدن پنجره تنهایی.
و صدای پاک، پوست انداختن مبهم عشق،
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح.
من صدای قدم خواهش را میشنوم
و صدای، پای قانونی خون را در رگ،
ضربان سحر چاه کبوترها،
تپش قلب شب آدینه،
جریان گل میخک در فکر،
شیهه پاک حقیقت از دور.
من صدای وزش ماده را میشنوم.
و صدای، کفش ایمان را در کوچه شوق.
و صدای باران را، روی پلک تر عشق،
روی موسیقی غمناک بلوغ،
روی آواز انارستانها.
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب،
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی،
پر و خالی شدن کاسه غربت از باد.
من به آغاز زمین نزدیکم.
نبض گلها را میگیرم.
آشنا هستم با، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه اشیا جاری است.
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق، سرفهاش میگیرد.
روح من بیکار است:
قطرههای باران را، درز آجرها را، میشمارد.
روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من ندیدم بیدی، سایهاش را بفروشد به زمین.
رایگان میبخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ.
هر کجا برگی هست، شور من میشکفد.
بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سیلان بودن.
مثل بال حشره وزن سحر را میدانم.
مثل یک گلدان میدهم گوش به موسیقی روییدن.
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم.
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم.
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کششهای بلند ابدی.
تا بخواهی خورشید، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.
من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه.
من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم.
من نمیخندم اگر بادکنک میترکد.
و نمیخندم اگر فلسفهای ، ماه را نصف کند.
من صدای پر بلدرچین را میشناسم،
رنگهای شکم هوبره را، اثر پای بزکوهی را.
خوب میدانم ریواس کجا میروید،
سار کی میآید، کبک کی میخواند، باز کی میمیرد،
ماه درخواب بیابان چیست،
مرگ در ساقه خواهش،
و تمشک لذت، زیر دندان هم آغوشی.
زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو
برود.
زندگی جذبه دستی است که میچیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است.
زندگی، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی میپیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی «ماه»،
فکر بوییدن گل در کرهای دیگر.
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی «مجذور» آینه است
زندگی گل به «توان» ابدیت،
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما،
زندگی «هندسه» ساده و یکسان نفسهاست.
هر کجا هستم، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر میرویند
قارچهای غربت؟
من نمیدانم
که چرا میگویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشمها را باید شست ، جور دیگر باید دید.
واژهها را باید شست.
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت.
دوست را زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه «اکنون» است.
رختها را بکنیم:
آب در یک قدمی است.
روشنی را بچشیم.
شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.
گرمی لانه ی لک لک را ادراک کنیم.
روی قانون چمن پا نگذاریم.
در موستان گره ذائقه را باز کنیم.
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.
و نگوییم که شب چیز بدی است.
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ، این همه سبز.
صبحها نان و پنیرک بخوریم.
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمیآید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست.
و کتابی که در آن یاختهها بی بعدند.
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.
و بدانیم اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت.
و اگر خنج نبود، لطمه میخورد به قانون درخت
و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی میگشت.
و بدانیم اگر نور نبود، منطق زنده پرواز دگرگون می شد.
و بدانیم که پیش از مرجان، خلائی بود در اندیشه دریاها.
و نپرسیم کجائیم،
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را.
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست.
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی ، چه شبی داشتهاند.
پشت سر نیست فضایی زنده،
پشت سر مرغ نمیخواند.
پشت سر باد نمیآید.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روی همه فرفرهها خاک نشسته است.
پشت سر خستگی تاریخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سرد سکون میریزد.
لب دریا برویم.
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوات را از آب.
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم.
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم.
(دیدهام گاهی در تب، ماه میآید پایین،
میرسد دست به سقف ملکوت.
دیدهام ، سهره بهتر میخواند.
گاهی زخمی که به پا داشتهام
زیر و بمهای زمین را به من آموخته است.
گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزونتر شده است، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)
و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید.
مرگ با خوشه انگور میآید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ – گلو میخواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان میچیند.
مرگ گاهی ودکا مینوشد.
گاه در سایه نشسته است به ما مینگرد.
و همه میدانیم.
ریههای لذت، پر اکسیژن مرگ است).
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای
صدا میشنویم.
پرده را برداریم:
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته که میخواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفشها را بکند، و به دنبال فصول از سر گلها بپرد.
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.
چیز بنویسد.
به خیابان برود.
ساده باشیم.
ساده باشیم چه در باجه یک بانک، چه در زیر درخت.
کار ما نیست شناسایی «راز» گل سرخ،
کا ما شاید این است
که در «افسون» گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبحها وقتی خورشید، در میآید متولد بشویم.
هیجانها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای «هستی».
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است.
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.
|
سهراب سپهری، شاعر معاصرایرانی ، در پانزدهم مهر ماه سال 1307 در شهر قم بهدنیا آمد.
سهراب تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش و دوره متوسطه را در کاشان سپری کرد، سپس رهسپار تهران شد و در هنرکده نقاشی دانشگاه مشغول به تحصیلگردید.
سپهری در سال 1332 به دریافت نشان درجه اول علمی از دانشکده هنرهای زیبا نائل آمد. او نخستین مجموعه شعر نیمایی خود را با نام «مرگ رنگ» در سال 1330 منتشر کرد که با استقبال چندانی مواجه نشد.
دو سال بعد «زندگی خوابها» و «آوار آفتاب»را درسال 1338 منتشرکرد که مورد استقبالبیشتریقرار گرفت. از آثار او می توان به مجموعه کتابهای «صدای پای آب»، «شرق اندوه» (1340)، «حجم سبز» (1346)، «ما هیچ؛ ما نگاه»، «در کنار چمن»، وسپس«هشت کتاب» اشاره کرد. وی همچنین خاطرههای خود را در کتابی با عنوان «اتاق آبی» گردآوری کرده است.
|
وی سفرهایی به اروپا، ژاپن و هند کرد؛سپهری هم در نقاشی و هم در شعر، اسلوب خاصی داشت. نقاشی او بیتاثیر از نقاشی ژاپن نبوده و شعرش هم از عرفان بودایی رنگ پذیرفته است. درزمان حیات وی و پس از مرگشچند نمایشگاه ازآثار نقاشی او در ایران و خارج از کشور عرضه شده است.
این شاعر و نقاش معاصر، سرانجام در اول اردبیهشت ماه سال 1359 به دیار باقی شتافت و در امامزاده سلطان علیمحمد باقر (ع) واقع در مشهد اردهال ـ از توابع کاشان ـ به خاک سپرده شد.
رضا براهنی در کتاب ”طلا در مس”چنین می نویسد: «باید شعر سپهری را آنهایی بخوانند که هرگز تفنگ ندیدهاند، جنگ ندیدهاند، گرسنگی نکشیدهاند، یتیم نشدهاند، باید شعر سپهری را گوزنها و آهوهایی بخوانند که هرگز دچار دام نشدهاند، هرگز صدای گلولهای را که از تفنگ صیاد صفیر میکشد و جنگل را در خون میغلطاند، نشنیدهاند ....»
|
محمد حقوقی نیز در مجموعهی ”شعر زمان” درباره ”شرق اندوه” آورده است: « همه شعرهای این کتاب، حاصل توجه دورهای شاعر به دیوان شمس بوده است. هم از لحاظ وزن و هم توجه به قوافی مکرر و هم حالات شورانگیز و شوقآمیز. حالاتی که شنوندگان حیرتزده را دعوت به حرکت میکند. دعوت به جستوجوی حقیقت ناپیدا و خاصه خدای مقصود شاعر، که اولین نشانههای حضور او در همین کتاب احساس میشود.»
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب،
آب در حوض نبود.
ماهیان میگفتند:
هیچ تقصیر درختان نیست.
ظهر دم کرده تابستان بود،
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید، آمد او را به هوا برد که برد.
بهدرک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.
ولی آن نور درشت،
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او، پشت چینهای تغافل می زد،
چشم ما بود.
روزنی بود به اقرار بهشت.
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن
و بگو ماهیها حوضشان بیآب است.
باد می رفت به سروقت چنار.
من به سروقت خدا می رفتم